Please enter banners and links.
مقدمه 22عدم در سایهی پرسش معنادار از وجود در هستیشناسی بنیادین هستی و زمان 23
مقدمه 23
هستیشناسی و هستیشناسی بنیادین 24
از سوژه به دازاین 31
ترسآگاهی، افشاکنندهی حقیقت عدمی وجود انسان و منادی اصالت 40
نتیجهگیری 64
عدم و پرسش از آن در مابعدالطبیعه چیست؟ 69
مقدمه 69
عدم و تفاوت هستیشناختی در مابعداطبیعه چیست؟ 71
رابطهی ترسآگاهی و عدم در مابعدالطبیعه چیست؟ 76
نتیجهگیری 85
انتقاد کارنپ 86
عدم در تفکر هیدگر متأخر 91
بخش سوم: هیدگر و و آیین بودا 95
عدم در ساحت اندیشهی آیین بودا 95
عدم هیدگر در آینهی اندیشهی آیین بودای ماهایانا 97
رابطهی میان هیدگر، آیین بودا و بومشناسی عمقی 101
جمعبندی 104
فهرست منابع 107
پیوستها 111
مقدمه
در ابتدای این رساله شاید انتظار آن باشد که سخنی در باب زندگی مارتین هیدگر به میان آید. با این وجود نگارنده دیدگاه این متفکر بزرگ آلمانی را، که جستجو در زندگی شخصی فیلسوفان را برای دریافت فلسفهی آنها خالی از فایده میدانست (احمدی، 1388، ص16)، محترم شمرده و کاوش در فلسفهی او را با نظر به زندگی شخصی او آغاز نمیکند. تصدیق این مطلب را به سادگی میتوان از میان جملات خود او درک کرد، آنجاییکه دربارهی زندگی ارسطو به شاگردانش گفت: «او به دنیا آمد، کار کرد، و مرد» (به نقل از احمدی، 1388، ص16). هیدگر همچنین در ابتدای درسهای خود پیرامون کتاب شلینگ، دربارهی آزادی انسانی، میگوید: «زمانیکه کار یک اندیشمند یا حتی بخشی از کار او در دسترس ماست دیگر ’زندگی‘ فیلسوف برای همگان بیاهمیت خواهد شد. از طریق زندگینامه ما هرگز نمیتوانیم بدانیم که چه چیز در یک زندگی فلسفی مهم است» (به نقل از احمدی، 1388، ص17). او در کتاب نیچه نیز آورده است: «هرگاه ما به جای اینکه دربارهی شکل هستی، و جهانی که پیش از هر چیز زمینهی اثر بودهاند بیاندیشیم، به جستجوی کشف ’زندگی‘ آن انسانی که اثر را آفریده، بپردازیم، آنگاه اثر به مثابهی اثر خود را به روی ما میبندد» (به نقل از احمدی، 1388، ص17). ازاینرو مبنای تلاش از ابتدای این رساله بر آشکارکردن جنبههای موضوع موردنظر قرار میگیرد، که همانا نزدیکشدن به دریافت مقام عدم در هستیشناسی بنیادین هیدگر است. بنابراین پژوهش خود را، صرف نظر از زندگی هیدگر، با این پرسش آغاز میکنیم که مراد هیدگر از عدم چیست و نیستی چه مقامی در تفکر او دارد؟ بهطورکلی توجه به عدم، سلب یا نفی، که در عرفان اسلامی از آن به عنوان وجه جلالی حق یاد میکنند، در فلسفهورزی از اهمیت فراوانی برخوردار است، چراکه فلسفه عشقورزیدن به ذات دانایی است و همانا آشکارکردن حقیقت مطلقی است که فاشسازی آن در گرو نفی هر آن چیزی است که به عنوان مانع و حجابی بر سر راه کشف حقیقت قرار دارد. بنابراین تفکر فلسفی با این مفاهیم، یعنی عدم و نفی، پیوندی ناگسستنی دارد (سلیمانحشمت، بیتا، ص315).
این پژوهش در جستجوی افشای معنای عدم از دیدگاه هیدگر است؛ اینکه آیا پرسش هیدگر از عدم مفهومی را مطرح میکند که در پرتو آن افقی پیشِ روی ما گشوده شود؟ هیدگر در کتاب هستی و زمان، معنای عدم را در پرتو پرسش از وجود مطرح میکند، بنابراین در این رساله وجود از منظر هیدگر که نه از سنخ موجودات است و نه حاصل جمع آنها مورد بررسی قرار میگیرد و به تفسیر گفته خواهد شد که وجود حائز خصائص کاملاً متفاوت از موجودات است. رساله به این پرسش مهم میپردازد که چگونه میتوان درکی از وجود داشت؟ آیا میتوان معنایی وحدانی برای وجود یافت که هم متضمن توصیف و شرح همهی موجودات باشد و هم به آنها تعیّن ببخشد؟ هیدگر در متافیزیک چیست؟ پرسش از عدم را مرکز اصلی بحث خود قرار داده است. نگارنده در این رساله مدعی است که هیدگر با طرح و واکاوی چنین پرسشی مخاطبش را به چالش میکشد و افقی پیشِ روی او میگشاید که انسان با نظر به آن میتواند خود را از سراب خودمحوری نجات دهد، و در پرتو آن نیستی بنیادین خود را پذیرفته، از این طریق به اصالت برسد و وجود حقیقی خود را فاش نماید. پرسش هیدگر از عدم و نحوهی درانداختن آن در تاریخ فلسفه، یگانه است و چنانکه پِتْزِت بیان میکند آن پرسش «آنچنان بود که انگار صاعقهی مهیبی آسمانی تاریک را، که بر فراز غار قرار داشت، شکافت» (p. 12 Petzet,1993,).
ازآنجاییکه اهمیتِ خاستگاه و نقطهی عزیمتِ تاریخی هر مفهومی در فلسفه مبرهن و آشکار است، برای فراهمشدن زمینهای مناسب جهت هرچه بهتر آشکارشدن مفهوم عدم از منظر هیدگر شایسته است که پیش از ورود به ساحت اندیشهی او به اجمال سیر تاریخی مفهوم عدم را از منظر سه فیلسوف بزرگ غربی، یعنی پارمنیدس؛ هگل و نیچه، ملاحظه کنیم. پیش از بررسی سرگذشت عدم در بستر تفکر این سه اندیشمند بزرگ، اندکی پیرامون درک عام و معمول از نیستی و همچنین دربارهی چهار معنایی که میتوان برای عدم اعتبار کرد، سخنی به میان میآید. چراکه تأملی هر چند کوتاه در این زمینه، درک عمق و ژرفای تفکر اندیشمندان بزرگی همچون پارمنیدس، هگل، نیچه و هیدگر در باب عدم را آسانتر میسازد. در ادامهیِ سخن نیز، مطابق انتظار، تفکر پیرامون مفهوم عدم از دیدگاه هیدگر را پیشهی ِراه خود میکنیم. برای این منظور ابتدا با توجه به چارچوبهای اصلی تفکر هیدگر به بحث و بررسی دربارهی جایگاه عدم در کتاب هستی و زمان میپردازیم. سپس واکاوی پرسش هیدگر از عدم در درسگفتار متافیزیک چیست؟ مطمح نظر قرار میگیرد و اندکی نیز در باب نظریات متأخر وی سخنی به میان میآید و جستار بعدی تلاشی است برای ملاحظهی اندیشهی هیدگر پیرامون مفهوم عدم، در آینهیِ تفکر شرقی با تمرکز بر آیین بودای ماهایانا. سرانجام به سبب اهمیت تأثیرِ اندیشهیِ هیدگری، پیرامون این موضوع، بر نوع نگرش انسان به زندگی و پدیدارهای آن، برای نمونه به کاوش در حوزهاي میپردازیم که انديشههاي هيدگري و بودايي با بومشناسی عمقی، که صورتی است از محيطزيستگرايي راديكال، متجانس و سازگارند. نویسنده بر آن است که قسمت پایانی این گفتار از اهمیت فراوانی برخوردار است، چراکه روشنگری دربارهی تأثیر اندیشهی هیدگر پیرامون عدم بر زندگی عملی انسان و نحوهی دیدگاه او به جهان و انسانها، هرچند بهگونهای مختصر و صرفاً در زمینهای خاص، میتواند پایان شایستهای برای این پژوهش باشد. امید است که در پرتو این جستار، اندکی از عمق تفکر این اندیشمند بزرگ درک شود.
بخش اول: تأملاتی در باب عدم
1.1. درک عام و معمول ما از عدم
ما معمولاً حیث عدمی را معادل با موجود نبودن در نظر میگیریم. حیث عدمی از این منظر متضادِ «چیزی» لحاظ میشود، و بسیار سادهلوحانه خواهد بود که در زبان متداول از آن به عنوان «چیزی» سخن بگوییم. نیستی در این بسترِ عام اندیشه «یک فضای خالی، تهی بودن، فراموشی، عدم، هیچ و شاید صفر» تعریف میشود (“The Theory and Concept of Nothingness,” www. aambury. freeserve. co.uk/NOTHIN).
افرادی مانند وبستر و رودلف آلرز نیز در آثار خود به این معنا و مفهوم از نیستی التفات داشتهاند. وبستر نیستی را «هيچ موجود یا وجودی نبودن؛ همچنين، هيچ چيز، عمل، يا رخداد خاصی نبودن؛ هيچ چيز: متضادِ چيز، هر چيز، چيزي» و حیث عدمی را «حالتي از موجود نبودن» تعریف میکند (Webster, 1999, see Nothing, Nothingness).
رودلف آلرز نیز در مقالهی خود، با عنوان در تاریکی و سکوت و عدم، تجربهی نیستی را با تجربهی انسان از تاریکی و سکوت پیوند میدهد: «ظاهراً در تاريكی و سكوت نسبت به ’نيستی‘ آگاه میشويم» (Allers, 1946, p. 515.). از نظر آلرز مشاهدهی «نیستی» یعنی فرد خود را در تاریکی محض غوطهور سازد. به اين ترتيب فرد تجربهای مثبت از نیستی دارد (qtd.in Estafia, n.d, p. 2.)، (Allers, 1946, p. 517.).
با وجودِ تجربههای بسیار معمولی از نیستی که در حس بینایی و شنوایی ما مشهود است، همچنان پرسش از نیستی و حیث عدمی به جای خود باقی است: اینکه نیستی از چه قرار است؟ و حیث عدمی چیست؟
اکنون به اختصار، به معانی اعتبارشده از عدم میپردازیم تا از دشواری درک معانی مورد نظر متفکران، بهخصوص هیدگر در باب عدم، کاسته شود.
1.2. معانی چهارگانهی عدم
چنانکه پیشتر بیان شد، برای عدم میتوان چهار معنا اعتبار کرد، که در این فصل شرح مختصری از آنها بیان میشود. معنای اول در مقابل معنای وجود است، یا به بیانی دیگر مفهوم مطلق عدم نقیض مفهوم مطلق وجود است که بر مبنای اصل امتناع تناقض، جمع و رفع این دو محال است (سلیمانحشمت، بیتا، ص335).
عدم در معنای دوم برابر است با ماهیت به معنای امکان ذاتی، یعنی ماهیت «از آن حیث که خود ماهیت است، جز خودش نیست، یعنی نه موجود است و نه معدوم.» همانطور که میدانیم ماهیت را در سه مفهوم به کار میبرند، یکی از معانی آن همان امکان ذاتی است که ذکر آن گذشت. در معنای دوم ماهیت چیزی است که در جواب پرسش از ماهو میآید و در معنای سوم عبارت است از آنچه شیء بدان شیء است. معنای دوم عدم یعنی امکان ذاتی، که از لوازم ذات ماهیت در معنای دوم آن است (آنچه در جواب پرسش از ماهو میآید)، بیانگر لااقتضایی و استوا نسبت به وجود و عدم است. این امکان اگر جهت وجود پیدا کند ممکنالوجود است و اگر بر جهت عدم باقی بماند ممتنعالوجود است. به این اعتبار ماهیت از آن رو که در مقام ذات لااقتضاء و عدم است اگر علت تامهاش محقق شود موجود میگردد و در صورت عدم تحقق علت تامه معدوم باقی میماند. لازم به ذکر است که با تحقق علت تامه و موجودشدن آن ماهیت «امکان، فقر و حیث عدمی» از آن سلب نمیشود. بنابراین، این معنا از عدم برخلاف معنای اول آن با وجود شیء جمع شدنی است، چراکه عدم در معنای ذکرشده به مثابهی مفهوم مطلق به کار نمیرود (ص339-338).
معنای سوم عدم امتناع ذاتی است. ممتنع ذاتی، همچون شریک الباری و مربع دایره، مغایر با ممتنع غیری است. در تاریخ فلسفه به این معنا از عدم بسیار پرداخته شده است (ص340).
معنای چهارم عدم دقیقاً در مقابل معنای دوم آن است، به این اعتبار که به معنای «لاشیء» و «نهچیز» است. این معنا از عدم، یعنی لاشیء و ناموجود، به جهت تعالیاش متعین به تعینات ماهوی نیست و فاقد هرگونه شیئیتی است که موجود (ممکن الوجود) متعین به آن است. بنابراین عدم در معنای چهارم برابر است با وجود، یعنی وجود عاری از هرگونه تعین، و حیث عدمی برابر است با «سلب شیئیت از وجود، حق و هستی» (ص342).
برابری میان مفهوم وجود با معنای چهارم عدم را در گزارهی «وجود عدم است» بیان کردهاند. جمع میان این دو مفهوم بیانگر آن است که عدم به این اعتبار عدم مطلق و صرف نیست، زیرا مفهوم مطلق عدم (در معنای اول آن) در تناقض با معنای مطلق وجود است و بنابراین قابل جمع با آن نیست. همچنین عدم به معنای ناموجود غیر از عدم در معنای دوم (به معنی امکان و ماهیت) و سوم (امتناع ذاتی) است (مطالب این فصل از مقالهی عدم و تفکر انتقادی آقای دکتر سلیمانحشمت اقتباس شده است).
بعد از آشکارشدن معانی چهارگانهی عدم، نگاهی اجمالی به تاریخچهی این مفهوم از دیدگاه فیلسوفان بزرگی نظیر پارمنیدس، هگل، نیچه و هیدگر میتواند درک معنای مرادشده از عدم در تفکر هر یک از این فیلسوفان را بر مبنای چهار معنی عدم میسر سازد.
1.3. تاریخچهی عدم
1.3.1. نیستی در تفکر پارمنیدس
«تبدیل آن عدمی که تنها به تصور درمیآید به یک چیز قابل شناخت، تلاشی است کاملاً نیکو از سوی فلاسفهی ما» (Historisches Wörterbuch der Philosophie, 2007, Nichts, Nichtseiendes. HWPh: Historisches Wörterbuch der Philosophie, S. 22804.), (vgl. HWPh Bd. 6, S. 805). اظهارات اف.ام. کلینگر در فرهنگنامهای تاریخی میتواند توضیحی باشد در این خصوص که اصطلاح ’عدم‘ همچون مفهومی به کار میرود که به مثابهی مفهومی درکشده واجد اهمیت است و به عنوان ’چیزی‘ تلقی میشود، حتی اگر این مفهوم برای چیزی به کار رود که ابداً معین نباشد، یعنی اساساً بازنمایندهی چیزی نباشد و مطلقاً هم دلالت بر چیزی نکند. خود مفهوم عدم تا آنجا که درک شده و واجد معناست عدم نیست، بلکه در چنین مرتبهای دارای یک تاریخ است.
سرآغازِ این پیشینه جایی است که تاریخِ مفهومِ مخالفِ آن، که همان موجود است، آغاز میشود، یعنی در هستیشناسی یونانی. در اینجا آگاهی نسبت به خصوصیتِ سلبیِ مفهوم در دست است و این خصوصیت از دیدگاه ریشهشناسی لغوی نیز بیان شده است. Nichts همان نفیشدهی ‘Ichts’ است که از حالت اضافی کلمهی nihtes در آلمانی وسطی حاصل شده است (vgl. HWPh, 2007, Bd. 6, S. 805)، بنابراین تلقی متعارف از عدم، نفی است اعم از اینکه نفی در عرصهی زبان یا اندیشه صورت گیرد. خاستگاهِ مجاورت وجود و عدم در اندیشهی پارمنیدس و هگل نیز اینجاست.
نخستین متنی که به لحاظ هستیشناسی اهمیت دارد، یعنی شعر تعلیمی پارمنیدس، مبداء مفهوم عدم را نشان میدهد. نخستین فیلسوف یونانی که اندیشههای فلسفی را به نظم درآورده است، پارمنیدس الئایی است. شعر فلسفی او در اصل یونانی به وزن هکسامتروس است و شامل یک مقدمه و دو بخش به نامهای «راه گمان یا عقیده» و «راه حقیقت» میشود. این شعر فروغی از تفکر و نبوغ یونانی است و بهواقع نخستین سنگ بنای تفکر مابعدالطبیعی، بهویژه نظریهی هستیشناسی در جهان غرب، به شمار میآید (خراسانی، 1382، ص276-275، 284).
مارتین هیدگر، در کتاب درآمدی به متافیزیک، برای توصیف ارزش و ژرفای این شعر پس از نقل تکهی 8 (بخش دوم) مینویسد:
این کلمات اندک، مانند مجسمههای استوار یونان دوران باستان بر پای ایستادهاند. آنچه ما هنوز از شعر آموزشی پارمنیدس دارا هستیم، در یک دفترچهی نازک میگنجد که مسلماً تمامی کتابخانههای ادبیات فلسفی را در لزوم قطعیِ وجود آنها نفی میکند. کسی که مقیاسهای چنین گفتار متفکرانهای را بشناسد باید به عنوان انسان امروزی هر گونه رغبت را برای نوشتن کتاب از دست بدهد (به نقل از خراسانی، 1382، ص284).
شالودههای اندیشهی او را باید در بخش نخست، یعنی «راه حقیقت»، جستجو کرد. بخش دوّم که «راه گمان» نامیده شده است، درواقع نشاندهندهی افکار غلط و توهمات بشر از نظر پارمنیدس است، و شاید در این قسمت انتقاد او به فیلسوفان پیش از خود است. مقدمهی این شعر منادی معراجی عقلی برای فیلسوف است (ص285). پارمنیدس در آغاز این شعر میگوید:
اسبهای تندرو، ارابهی او را تا آنجا که دلش میخواسته کشیدهاند و ایزدان او را به راه بسیار ستودهای که مرد دانا را به مقصد میرساند رهبری کردهاند، دختران خورشید که در راهنمایی او به سوی روشنی شتاب داشتند، نقاب از چهره برگرفتند، جایگاه شب را ترک کردند و به خواهش آنان دیکه (1) (در اینجا خدای عدالت است) کیفردهنده، دری که راه شب و روز را جدا میکند، به روی او باز میکند. و الهه به او خوش آمد میگوید و چنین میآموزد ]…[ ( به نقل از هومن، 1381، ص82).
این شعر در حقیقتی که از سوی الهه اعلام میشود، یعنی «هستی هست»، و اصلی که به طور منفی مطابق با بودن وجود است، یعنی «نیستی نسیت»، به اوج خود میرسد. «الهه هیچ اصلی را به اندازهی این اصل در ذهن شاگردش حک نمیکند» ((vgl. HWPh, 2007, Bd. 6, S. 806، بنابراین نخستین اصل بر اساس فلسفهی پارمنیدس عبارت است از: هستی هست و نیستی نیست؛ این راه طریق حقیقت است. حال این پرسش مطرح میشود که مراد پارمنیدس از «هست» چیست؟ همانطور که آقای شرفالدین خراسانی در نخستین فیلسوفان یونان متذکر شد:
در این قضیه محمول معلوم است اما موضوع روشن نیست. چه چیز هست؟ ولی به آسانی میتوان گفت که مقصود فیلسوف از هست، هستی عینی و مجسم اشیاء در جهان است، یا به تعبیر دیگر خود هستی است. در جهان جزء آنچه هست که ما آن را هستنده مینامیم، چیز دیگر که ضد و نقیض آن باشد یعنی نیستی یا ناهستنده نمیتوان تصور کرد. پس همه هستی است (خراسانی، 1382، ص289).
بنابراین مراد پارمنیدس از هستی همان هستنده یا موجود است. طریق فکری دیگری که الهه نشان میدهد مبنا را بر هست بودن نیستی میگذارد. این راه به خطاست، زیرا ناموجود را «تو نه میتوانی بشناسی… و نه آن را نشان بدهی» .(vgl. HWPh, 2007, Bd. 6, S. 805)از منظر پارمنیدس گزارهی چیزی وجود ندارد به خودی خود متناقض است(Sorensen, 2011, p.13) .
این امر اصولاً به تفکر عقلی و سخن درنمیآید (vgl. HWPh, 2007, Bd. 6, S. 805)، بنابراین جز گمراهی و کجاندیشی حاصل دیگری ندارد. پیش از اینکه «به طور قطعی نتیجه بگیریم که این طریق ناموجود، نامتصور و غیرقابلنامگذاری است، به آن «تودهی بیتشخیصی» تعلق داریم که برایش هستی و نیستی یکی است و یکی نیست» .(vgl. HWPh, 2007, Bd. 6, S. 805)به اعتقاد پارمنیدس، در طریق حقیقی، عدم به عنوان وضع تعیینشده از سوی میرندگان درک میشود.
دومین و شاید مهمترین اصل در فلسفهی این متفکر یونانی پیوند میان اندیشه و هستی است. از نظر پارمنیدس ناموجود و نیستی اندیشهکردنی نیست و تنها هستی است که به اندیشه راه مییابد. در اینجا تأمل و تعمق در سه جملهی بسیار مهم پارمنیدس شایسته است:
«زیرا اندیشیدن و هستی هر دو همان است»، «لازم است گفتن و اندیشیدن که هستنده هست» و «اندیشیدن، همان اندیشه است که: هست» (به نقل از خراسانی، 1382، ص292)، بهترتیب (تکهی 3)، (تکهی 6)، (تکهی 8، بخش 4).
جملهی اول ناظر به همانی هستی و اندیشه است، بهعبارت دیگر اندیشه تنها قادر به تأمل دربارهی هستی است. جملهی دوم همین معنا را به شکلی دیگر بیان میکند، یعنی نه میتوان سخنی گفت و نه میتوان جز به هستی یا هستنده اندیشید، بنابراین پیوندی میان اندیشه و هستی حاصل میشود: «اندیشیدن همان اندیشه است که: هست» (خراسانی، 1382، ص293).
با این توضیح «تنها یک راه باقی میماند که بتوان از آن سخن گفت و آن این است که: هست، یعنی اصل هستی. جهان یک پری و آکندگی از هستندههاست و بدینسان هستی وحدتی است از هستندهها» (ص297). افلاطون در رسالهی پارمنیدسِ اعتقاد او به وجود واحد را بهتفصیل بیان کرده است. در این رساله ما نقد افلاطون از نظریه ایده را از زبان پارمنیدس شاهدیم. در ادامهی انتقادهای حکیمانه به نظریهی ایده، پارمنیدس روش تمرینِ پژوهش علمی را ارائه میکند، بهاینترتیب که «هنگام تحقيق نبايد به فرضيهي ’چيزي هست‘ و نتايجي كه از آن بدست ميآيد قناعت ورزید بلكه بايد فرضيه خلاف آن را نيز، يعني اين فرضيه را كه ’اگر آن چيز نيست‘، پايهی پژوهش خود قرار دهي تا بتواني در تمرين پيشرفت كني» (افلاطون،1367، ص1659).
او برای تبیین روش پژوهش علمی خود بر پایهی فرض وجود واحد، دو فرض ’اگر واحد است‘ و ’اگر واحد نیست‘ را مبنای بررسی خود قرار میدهد. او نتایج بدست آمده از فرضهای مذکور را به تفصیل بیان میکند و در نهایت نتیجه میگیرد که اگر واحد موجود نیست، اصلاً هیچ چیز نیست.
بنابراین در آخر میتوان اینگونه جمعبندی کرد که بر اساس مبانی پارمنیدس اصل این است که اساساً عدم پیش نیاید. در تلقی پارمنیدس نمیتوان از معدوم و عدم سراغی گرفت. عدم هیچ بهرهای از اگزیستنس ندارد. این موضوع، ارتباطی تنگاتنگ با آموزهی پارمنیدس از وجود دارد. وجود در تلقی پارمنیدس متوجه مشاهده و ادراک است. عدم نیست زیرا قابل اندیشه و قابل بیان نیست، به عبارت دیگر عدم متعلق اندیشه و گزارههای بیانی نیست. در تلقی پارمنیدس گزارهی ’آدمی به عدم میاندیشد‘ معادل است با گزارهی ’آدمی نمیاندیشد‘. عدمی که اینگونه فهمیده شده است ناموجود، و متضاد موجود و وجود است. عدم در تلقی پارمنیدس نفی وجود و غیرقابل درک و بیان است. این تصور از وجود و عدم متوجه مشاهده و درک و برآمده از سنت فلسفهی مغرب زمین است و این دقیقاً چیزی است که هیدگر آن را نمیپذیرد؛ چنانکه در ادامهی بحث روشن خواهد شد. باید توجه داشت که وجود و عدم در تلقی پارمنیدس، ناظر به نفی زبانی نیست بلکه در سطحی وجودی صورت میگیرد، اما از آنجا که ادلهی وی درخصوص ضرورت اگزیستنس وجود مبتنی بر قابلیت اندیشه و بیان است، دربارهی تلقی وی میتوان از نفی زبانی سخن گفت.
1.3.2. عدم و نفی در تفکر هگل
تفکر نفی و عدم در سنت فلسفی غرب در تفکر اندیشمندان بزرگی، چون هگل و هیدگر، به اوج خود رسیده است. نسبت میان وجود و عدم در تلقی هگل کاملاً متفاوت از برداشت پارمنیدس است. عدم به منزلهی متضاد وجود نیست. هگل این دو را یکی دانسته است و آنها را ذیل مقولهی کیفیت قرار داده است. هگل عدم و وجود ناب را عاری از کیفیت و تعیّن میداند. از این منظر است که او این دو را یکی کرده است. هگل با آغاز کردن از «عدم حقیقی» در سنت عرفانی قرار میگیرد. یکی از مهمترین مسائل عرفان، مسئلهی نفی یا فنا است. عارف هماره به قصد وصول به حقیقت، در پی فناشدن در حقیقت است. فنا یعنی خود را از خود خالیکردن و از خود گذشتن و هستی خود را برانداختن و، به بیانی کلی، رفع تعیّنات و کثراتی است که همچون امواج و حباباتی که دریا را نهان میکنند حجابی برای تجلی وجود مطلق (وجه جمالی خداوند) هستند ( به نقل از یثربی، 1384، ص41-40).
تا تو پیدائی خدا باشد نهان تو نهان شو تا که حق گردد عیان
چون برافتد از جمال او نقاب از پس هر ذره تابد آفتاب
هگل در کتاب منطق، که به منزلهی بیان مطلق در وجود ازلی خویش قبل از آفرینش طبیعت و عقل متناهی است، مبنا را بر نتیجهی «پدیدارشناسی عقل» یعنی بر «دانش محض» قرار میدهد، که در آن هرچه ذهنیت است کنار نهاده و هر آنچه عینیت است درونی میشود و به این ترتیب تنها بیواسطهبودنی صرف برجای میماند .(vgl. HWPh, 2007, Bd. 6, S. 827) این بیواسطهبودن صرف، وجود محض است که خود کاملاً نامتعین است.
وجود، وجود محض، بدون هر نوعی از تعین، وجودی در بیواسطگی نامتعیناش، فقط با خودش یکسان است و در قبال دیگری نایکسان نیست، وجود تمایزی در درون خود ندارد نیز نسبت به بیرون از خود. هیچ تعیّن و هیچ محتوایی که در آن تمایزی ایجاد کند یا به سبب آن به عنوان متمایز از دیگری مبنایی بیابد، به محوضت آن خدشهای وارد نمیکند. وجود عدم تعیّن محض و خلّو است. هیچ چیز در آن نیست که مشاهده شود اگر در اینجا از مشاهده سخن رود، یا اینکه وجود فقط این مشاهدهی محض و خالی است. نیز بر همین سیاق اندک چیزی در آن به اندیشه درمیآید یا اینکه بر همین سیاق صرفاً همین اندیشهی مبری و خالی است
از اینرو این سخن درست است که: «وجود، این بیواسطهی نامتعین، در واقع عدم است و دیگر کمتر از عدم نیست» (عدم در معنای چهارم) .(vgl. HWPh, 2007, Bd. 6, S. 827) بنابراین هگل، همانند هیدگر، به همترازی وجود و عدم قائل است، با این اختلاف که در درک معانی وجود و عدم در اندیشهی این دو متفکر، تفاوتی وجود دارد که پس از بیان نحوهی تلقی آنها از وجود و عدم روشن خواهد شد. هگل دربارهی عدم مینویسد:
عدم، عدم محض، عدم با خودش یکی است، خلّو کامل، عاری از تعیّن و محتوی؛ نامتمایز در خود، با این ملاحظه در اینجا میتوان مشاهده و یا اندیشه را یادآور شد، و این تمایز معتبر است که آیا چیزی یا عدم مشاهده میشود یا اندیشیده میشود. مشاهدهی عدم یا اندیشهی به عدم متضمن معنایی است؛ هر دو متمایز میشوند، بدین ترتیب، عدم در مشاهده و اندیشهی ما یکی است (وجود دارد)؛ و همین مشاهده و اندیشهی خالی در مقام وجود محض است. بدین ترتیب عدم همان تعین است بلکه عاری از تعیّن است و اساساً همان چیزی است که وجود محض است
مراد از مفهوم «عدم»، که هگل برای بیان آن به پیروان بودا استناد میکند، همان برابری ساده با خویشتن خویش یا خلاء کامل یا بیتعین و بیمحتوا شدن است (vgl. HWPh, 2007, Bd. 6, S. 827).
بنابراین به وجود نباید به مثابهی چیزی ثابت اندیشید، بلکه وجود به شکل دیالکتیکی به متضاد خود، یعنی عدم که به همان نحو بیواسطه است، بدل میشود. يكي را بدون ديگري نميتوان داشت، آنها دوقلوهايي ديالكتيكياند و از آنجاييكه متضادند نميتوانند کاملاً همزيستي داشته باشند. چيزي جديد بايد يافت كه آنها را با هم آشتي دهد و جايگزين كند، که بدين صورت آشكار ميشود: شدن! بهطور خلاصه ’شدن هنگامي رخ ميدهد كه هستي در شرف گذر به نيستي است، يا برعكس (Holt, 1994,). دلیل تصور مستقل وجود و عدم در وهلهی نخست برآمده از طبیعت دیالکتیکی درون ذاتی آنهاست، که به عنوان اجزاء برسازندهی یک وحدت، یعنی «وحدتِ شدن»، ظاهر میشوند. هگل در علم منطق خود، صیرورت یا شدن را به عنوان سنتزِ (وضع مجامع) حمل عدم بر وجود استنتاج کرده است (سلیمانحشمت، بیتا، ص350). برای درک مفهوم صیرورت یا شدن از منظر هگل، فهم نفی و نفیکردن در اندیشهی او ضروری است.
معادل آلمانی نفیِ هگل Aufhebung است که در انگلیسی بهsublation و در فارسی به انحلال و ترفیع ترجمه شده است، یعنی سلبی که حفظکردن و تعالیبخشیدن را به همراه دارد. از نظر هگل اشیاء و مفاهیم نفی یکدیگرند، اما نفیای که به گونهای فعال عمل میکند و نه منفعل، یعنی «اشیاء و مفاهیم صرفاً منفی نیستند بلکه آنها به نحو فعالی یکدیگر را نفی میکنند» (رحیمی، 1388، ص9). نفی در ساحتی به نام دیالکتیک واقع میشود؛ که شامل تز، آنتیتز و سنتز است. آنتیتز برآمده از تز، علاوهبر آنکه تز را نفی میکند، صفات و نشانههای تز را نیز با خود به همراه دارد. سنتز از ادغام آن دو پدید میآید، که شامل وجوه عقلانی تز و آنتیتز است. این فرآیند سهگانه همواره ادامه دارد تا به آگاهی مطلق برسد. بنابراین «نفی هگل نفی جنبههای غیرعقلانی و اثبات و ایجاب هرچه عقلانیتر، یعنی اثبات و تعین آگاهی مطلق، است» (ص10). این فرایند دیالکتیکی چنانکه بر اندیشه حاکم است بر واقعیت نیز حکمرانی دارد، چراکه از نظر هگل «آنچه واقعی است یا متحقق است ]یا آنچه هست[ عقلانی است، و آنچه عقلانی است واقعی یا متحقق است ]یا آن چیزی است که هست[» (به نقل از مگی، 1385، ص320). از دیدگاه هگل، ذهن (به معنای مطلق) در واقعیت، یا از آن بالاتر، در واقعیت تاریخی حاضر است؛ و فرایند دیالکتیکی حاکم بر آن (اندیشه) بیانکنندهی این مطلب است که درک واقعیت برابر است با درک فرایند دگرگونی، دگرگونی که هدف آن معرفت مطلق (آزادی مطلق) است (مگی، 1385، ص328-327).
ژانلوک نانسی، اندیشمند معاصر فرانسوی، در کتاب بیقراری امر سلبی در هگل، تفسیری نوین از او ارائه میدهد:
هگل نه آغاز میکند و نه به اتمام میرساند؛ و اولین فیلسوفی است که برای او نه آغازی هست و نه انجامی بلکه فقط واقعیت کامل و تمام امر نامتناهی وجود دارد که از امر متناهی درمیگذرد و بر آن اثر میگذارد و آن را دگرگون میسازد … و بنابراین قدرت امر سلبی است که … هگل امر مطلق را پیشفرض میگیرد اما این پیشفرض دقیقاً به منظور از میان بردن همه پیشفرضها یا امور از پیش تعیین شده ایجاد میشود (به نقل از سلیمانحشمت، بیتا، ص356).
بیقراری امر سلبی، آن ناآرامی وجودی است که خواهان آن است که در جهانی که نه غایت هست و نه غایتی دارد، در خود باقی نماند. این بیقراری به حقیقت بیش از هر چیز دیگری نیاز دارد و این حقیقت را در بیقراری خود مییابد. این تلقی از هگل به تفکر هیدگر، مبنی بر اینکه حقیقتِ تفکر در پرسندگی بینهایت از پیشفرضها متجلی میشود، نزدیک است. بنابراین همانگونه که پیشتر نیز بیان شد، فلسفهورزی با عدم و صیرورت پیوندی ناگسستنی دارد (سلیمانحشمت، بیتا، ص315). نانسی متذکر میشود که:
و به همین صورت، فلسفه با همان اثر بخش بودن، باید به چیزی غیر از گفتمانش، مبدل شود: شاید به شعر، گاهی و به طور اتفاقی، اما به نحو یقینیتر به عشق، یعنی تمایل برای شناختی که خود، میل و خواست است و تنها در تمایل و خواستن میشناسد (به نقل از رحیمی، 1388، ص20)، (نانسی، 2002، 87-86).1.3.3. عدم و نیستانگاری در نیچهمفهوم عدم در واکنش به فلسفهی کانت و ایدهآلیسم آلمانی به مرتبهای جدید و منحصر به فرد میرسد. مفهوم عدم این جایگاه را در قرن نوزدهم در دورهی رمانتیک نزد نیچه و در بحث پوچگرایی تا عصر حاضر، حفظ کرده است. بهطورکلی میتوان دو نوع عدمبنیادی را از یکدیگر متمایز کرد: یکی نیستانگاری به معنای بیبنیادی که تأکید آن بر عدم به معنای دوم است که برابر است با ماهیت به معنای امکان، هباء و بطلان؛ دیگری عدمبنیادی به معنای وجودبنیادی (حقبنیادی) است که ناظر به معنای چهارم عدم، یعنی وجود عاری از هرگونه تعیّن، است (سلیمانحشمت، بیتا، ص345). «در نحلهی افلاطونیوارونهی نیچه نیز نیستانگاری با نفی اصالت ثبات و با تأکید بر تغیّر و صیرورت دائم، خود را ظاهر میکند». نیچه درواقع منتقد نوعی از نیهیلیسم است که در مسیحیت پرورانده شده است و رابطهای درونی با ایدهآلیسم دارد. در مفهوم مسیحی از خداوند «عدم الهی میشود، اراده به عدم مقدس خوانده میشود»؛ «اراده به عدم نسبت به اراده به زندگی دست بالا را دارد»؛ یا میتوان اینگونه بیان کرد که «نبودن بهتر از بودن است» (vgl. HWPh, 2007, Bd. 6, S. 831).
مفهوم عدم در این مورد، نفیکنندهی زندگی است. نیچه، بهطور مؤکد، تصوری از جهان دیگر، که در سنت افلاطونی- مسیحی تبلیغ شده است، را «مترادفی برای عدم، عدم زندگی، عدم اراده برای زندگی» توصیف میکند. به عقیدهی نیچه نیهیلیسم، در معنای ارادهی معطوف به عدم، پیشمرحلهی ضروری آن صورت افراطیِ همان عدم است که در نظریهی وی دربارهی بازگشت ازلیِ (بازگشت جاودان) آنچه مشابه است، بیان میشود. «حال این اندیشه را در وحشتناکترین شکلش تصور کنیم یعنی وجود، همانگونه که هست، بدون معنا و هدف، اما در حال بازگشتی غیرقابلاجتناب، بدون اختتامی در عدم؛ یعنی «بازگشت ابدی». این افراطیترین شکل نیهیلیسم است یعنی پاینده بود عدم (آنچه بیمعناست)» (عدم در معنای دوم) (vgl. HWPh, 2007, Bd. 6, S. 832).
نیچه در ابتدای کتاب ارادهی معطوف به قدرت یا به تعبیر آقای دکتر هوشیار، کشش به سوی نیرو، متذکر میشود: «نیستگرایی دم در ایستاده است. از کجا این میهمان، سهمگینترین همهی میهمانان بر ما میرسد؟» (نیچه، 1335، ص57). وی نیستگرایی را نه گفتن به زندگی، بیارزششمردن ارزشهای اساسی حیات، هدفنداشتن، و پاسخنداشتن در برابر چراهای جهان لحاظ میکند. به اعتقاد نیچه مقولات عقلی، یعنی غایت؛ وحدت و حقیقت، علل نیستانگاری و توسل به «لا» است، چراکه انسان با تکیه بر این مقولات ارزش جهان و حیات را تعلیق کرده است و بعد از مدتی چنانچه آن غایت، معنی و حقیقت فرضشده را در امور جهان نیابد دچار یأس و نومیدی میشود، به «لا» میگراید و از «الّا»، که همان کمال مطلوب او است، دوری میجوید. الّایی که بعد از آن هر امری میتواند بیاید، مانند اللّه ( در لا اله الّا اللّه) یا وجدان و خرد انسانی که توسط کانت جایگزین شد: لا اله الّا الوجدان (یعنی تصور کانت از وجدان این است که «باید دستور دهد، بخواهد و امر کند») (ص38-34)، (مقدمهی ترجمهی کتاب ارادهیمعطوف به قدرت فریدریش نیچه).
انسان بعد از گرویدن به «لا» در همهی امور جهان، در وجودش خلائی وصفناپذیر احساس میکند. همین احساس سبب میشود که از هر آنچه به او امر میشود اطاعت کند تا خلاء وجودی خود را پر نماید. نیچه خواستار آن است که انسان به هیچ عنوان به زندگی نه نگوید و آن را نفی نکند. نیچه «آریخواستن، آریگفتن، آریکردن میخواهد و بس!» (ص41-40).
بهطورکلی، نیچه در مخالفت با بنای ساختهشده توسط ارزشهای مسیحی و همچنین عمارتی که توسط ایدهآلیستها بنا شده است، خواهان ارزشیابی دوبارهی ارزشها شد. براین مگی در مصاحبه خود با جی. پی. استرن دربارهی فلسفهی نیچه پرسش بسیار مهمی را مطرح میکند: «نیچه پس از اینکه همه چیز را به چنین مقیاس پهناوری جارو میکند و دور میریزد، به جایش به چه چیزی قائل میشود؟ کدام ارزشهای مثبت را پس از همهی این کارها ارائه میدهد؟». پاسخ نیچه این است: «خودت باش؛ هرچه هستی به منتها درجه باش؛ تا آخرین ذره باش؛ لبریز از زندگی باش؛ فروگذار نکن؛ دل به دریا بزن و زندگی کن…. ما باید قائل به زنده بودن باشیم و، به کاملترین مفهوم، ندای حیات را لبیک بگوییم» (مگی، 1385، ص395، 393، 382).
نیچه با توجه به تأکیدش بر زندگی و آری گفتن به آن، در آموزهی خود مبنی بر تکرار ابدی، قائل به بازگشت جاودان همه چیز در زندگی است، بهگونهای که بهنحوی بیپایان دور میزنند و تکرار میشوند. همانگونه که پیشتر نیز ذکر شد این معنای نیستگرایی در فلسفهی نیچه است، یعنی هر آنچه بیمعنا و بیثبات است (عدم در معنای دوم)، بدون پایانی در عدم، پایدار است و همچنان تکرار میشود. البته به اعتقاد استرن با توجه به سبک سخن نیچه، که همانا آمیختن معنای حقیقی و مجازی الفاظ است، میتوان آموزهی تکرار ابدی (بازگشت جاودان) را به عنوان نظریهای اخلاقی اینگونه تفسیر کرد: «کردار و اراده و نیات و افکار ما باید آنچنان آمیخته به کرم و بزرگی و بزرگمنشی باشد که بخواهیم و بتوانیم تا ابد بارها و بارها تکرارشان کنیم». براین مگی در اینباره نتیجه میگیرد که «باید بیقید و شرط زندگی را در آغوش بگیریم و اگر شما در هر لحظه بدون دوپهلوگویی و شبهه به زندگی پاسخ مثبت بدهید، حاضر خواهید بود که بارها و بارها همان کاری را که در آن لحظه میکردهاید تکرار کنید و تا ابد همان کار را بکنید و لاغیر» (ص402-401).
در آخر، با توجه به اینکه نگارندهی این رساله، خود و دانش اندکش را در خور سنجش مطالب مورد بحث نمیداند، اما با این وجود، نتیجهگیری خود را پیرامون این موضوع، بیان کرده و مورد سنجش و قضاوت مخاطبینِ بحث قرار میدهد.
همانگونه که پیشتر نیز اشاره شد، نیچه خواهان آری گفتن به زندگی است، تا در پرتو این پذیرش همهجانبه از هر «لا» و «الِّا»یی گذر کرده و با تمام وجود پذیرای حیات و ارزشهای آن باشد. اما شاید در تفکر نیچه نیز لا و الّایی قابل تصور باشد؛ بدینترتیب که وی تنها به زندگی آری و به هر آنچه غیر از حیات انسانی است، نه گفت. بنابراین واژهی بعد از الّایِ نیچه، حیات یا زندگی است، از این رو از دیدگاه وی: لا اله الّا الحیاة. حیاتی که سراسر دگرگونی و تحول است.