بگذریم! داشتم چی میگفتم؟ همین بازگشتِ فوقالذکرِ قومیت به جانبِ بخشی از تنِ خویش که در تاریخ و درمیانِ دیگری جامانده است ـ این صلهیِ رحمِ با تاخیرـ که روزی در فضایِ آکادمیکِ خراسانِ جنوبی ما را به فکرِ خاستگاهِ قومیِ خود انداخت، برایِ ما نکته ای درخورِ مطالعه و نیز حاویِ نکتهای است که در این قطعه پیشفرضِ ماست: ماهیتِ آنتاگونیستیِ جوامعِ چندقومه. چنین پیشفرضی، خاصه در موردِ مطالعهای که تمامیِ شرایط برایِ ورود به وضعیتِ ستیزآمیز و امکانِ همارهیِ جنگی داخلی در آن مهیا باشد ـ اعم از انواعِ نابرابری هایِ مرتبط با عدالتِ توزیعی، عدمِ رفاه و آرامشِ برباد رفتهی اجتماع ـ ناگزیر می نماید. بیمارِ ماخولیایی هماره در بحرانها، در آرامش است، چراکه همیشه حالتِ بدترینِ واقعه و نیمهیِ خالیِ لیوانها را تخیل میکند. بههمینمنوال و به زعمِ ما، برایِ تیوری نیز بهتر است که شاخهایش در تصورِ بودن در یک وضعیتِ ملانکولیک پرداخته شود و نقطهیِ عزیمتِ خود را یک فضایِ بحرانیِ هنوزـناموجود، اما بسیار محتمل و درـراه، قرار دهد. بهتر که بیاندیشیم جنگی داخلی رخ خواهد داد، تا اینکه روزی سیاه تنها ناظرِ آن جنگِ داخلی باشیم. وضعیتِ بدِ امور، از منظری یک اخلاقِ رواقی هم هست. فوکو در مبحثِ تکنیکهایِ خود و در بحث از رواقیون مینویسد که «رواقیون سه تقلیلِ ماهیتنگرانه از تیرهروزیِ آینده انجام میدادند. نخست اینکه نباید آینده را آنگونه که امکان ظهور دارد، تصور کرد، بلکه باید بدترین حالتِ چیزها را متصور بود، حتی اگر این بدترین چیز، امکان اندکی برای رویدادن داشته باشد ـ بدترین چیز بهمنزله قطعیت، به منزله بالفعلکردنِ امر ممکن و نه بهمنزله محاسبه احتمالات. دوم اینکه نباید امکانِ وقوعِ چیزها را در آیندهای دور تصور کرد، بلکه باید بهمنزلهیِ چیزهایی واقعی و درجریان دید. برای مثال تصور نکنیم که ممکن است تبعید شویم، بلکه تصور کنیم که پیشاپیش تبعید شدهایم و در معرضِ شکنجهایم…». پیداست که قصد ما دامنزدن به ناسیونالیسم قومی، بسیجِ قومی و مفاهیمی از این دست نیست، بلکه شاید عکسِ آن باشد. ما با قصهگویی، هویتِ رگهدار و هیبریدِ خویش را برجسته میسازیم، تا کردهایی که به جانبِ ما رو کرده اند، در این رجعت کمی تجدیدِ نظر کنند.
ادبیاتِ اقلیت و هویتِ شلاقی؛ سویِ دیگرِ آناتواتنوگرافی روش و محملِ شایدـمناسبی برایِ ایجادِ یک ادبیاتِ اقلیت است. در یک جامعهیِ مهاجر و چندقومه، هر کسی باید که قصهیِ خود را، با خود به میدانِ آکادمی و آگاهی ببرد، باید مشخص شود که آیا آن قصه واجدِ اهمیتِ روایی برایِ جامعه هست یا خیر، و اگر هست باید روایتاش را در اختیارِ دیگران قرار داد. در اینصورت، زمینهیِ فرهنگیِ متفاوت میتواند یک مزیتِ شناختی به همراه داشته باشد. « ادبیاتِ اقلیت، ادبیاتِ یک زبانِ اقلیت نیست، کاری است که یک اقلیت در دلِ یک زبانِ اکثریت انجام میدهد». شاید وضعیتِ پروبلماتیکی که میلِ دلوز( 1392:46) را به نوشتنِ این متن برانگیخته، هنوز در شرایطِ انضمامیِ ما بهچشم نمیخورد، اما در آیندهای نزدیک و عطف به پیداییِ شاعرانِ چندزبانه، دور از ذهن نیست. ادبیاتِ مدنظرِ دلوز، بهعبارتی همانِ تاکتیک دوسرتویی در معنایِ ادبیِ آن است. یا بهسخندرآوردنِ ( discourcizing ) فوکویی از طریقِ خودِ گفتمانِ مسلط و تریبونِ دیگری است. ادبیاتِ اقلیت، داستانِ قهرمانیِ هندیها است در کریکتِ انگلیسی. ادبیاتِ اقلیت حکایتِ نثرِ ایرانیزهیِ عربی پس از فتحِ اعراب است که لویی ماسینیون(1392) از آن سخن میگوید: « … زبان ایرانی زبانی هندواروپایی است، زبانِ عربی زبانی سامی است و تاثیرِ یکی بر دیگری بسیار دشوارتر از آن است که بخواهیم نفوذ زبانِ لاتینی بر زبانِ فرانسه را با آن قیاس کنیم… متفکرانِ ایرانی برتریِ فکریِ خود بر یک زبانِ خارجی را با ایجادِ شبیهسازیهایِ حیرتانگیزی اعمال کردند که وجه ممیزه زبانِ آریایی خودشان بود… مثلا کاربردِ غیرمستقیم حروف ربط ناظر به زمان…».
رضا براهنی یک ترکِ آذریِ مهم و محترم است که با شخصیتِ منتقدش و با زیرزمینِ مشهورش در خیابانِ پاسدارانِ دهه یِ هفتاد، در شکلگیریِ میدانِ ادبیِ معاصرِ ایران نقشِ بزرگی داشته است. حکایتِ برخوردِ وی با زبانِ فارسی در سفرِ مصر( 1363) را بخوانیم: « من در محیطی بدنیا آمدم و بزرگ شدم که در آن هیجکس، تقریبا هیچ کس، فارسی حرف نمیزد. پدرم حتی در زمانِ مرگش، در شصت سالگی هم بلد نبود فارسی حرف بزند. مادرم هنوز هم بلد نیست. و این تازه وضعِ خانواده من نیست، بلکه به جرات میتوانم گفت که در حدود هفت هشت میلیون نفر در ایران در چنین وضعی هستند… و حالا که این ها در مصر از نظرم می گذرند، میبینم من از کابوسِ خانوادگی، به سویِ یک کابوسِ اجتماعی حرکت کردهام و به گمانم همان کابوسِ اجتماعی هنوز هم ادامه دارد… بی آنکه در اینجا خواسته باشم مسیر و حرکتم از زبانِ ترکی بسویِ فارسی را روشن کنم، خیلی ساده بگویم که من فکرکردم زبان فارسی را که در شرایطِ بسیار سخت به من تحمیل شده بود، اگر یاد نگیرم و خوب هم یاد نگیرم، کاری از پیش نخواهم برد. من باید از این زبان انتقام می گرفتم. پنج شش سالِ مداوم کار کردم. تسلط بر این زبان، بهترین انتقامی بود که از آن می گرفتم و به همین دلیل مدام نسبت به این زبان و نویسندگان هم عصرِ خودم، دیدی انتقادی پیدا میکردم. تسلطِ نسبی که فراهم شد، شعر و قصه در کنارم بودند، و همچنین نقد؛ و اگر من در آغاز کار نقد و انتقادم، اینهمه آدم را زدم، شل و پل کردم، و البته از پایگاهِ فقر و مسکنت و کار، به این دلیل بود که پس از تسلطِ نسبی بر زبان دیدم این زبان بهیچوجهمن الوجوه روحیه آن پایگاه فقر و کار، و آن روحیه عصیان علیه تحمیلات اجتماعی و تاریخی را نشان نمیدهد. آنهایی که بوسیله انتقاد شل و پلشان کردم، قربانیان بحق این کوشش من در راه رسیدن به یک هویت بودند. هویت خشن فقر و بدبختی من، باید از راه مبارزه برای بدست آوردن یک زبان خشن و درست، و تحمیل این زبان خشن و زمخت بر ارکان کلام معاصر… حاصل می شد. برای این که خودم را بوسیله خودم تایید کنم، مجبور شدم زبان تحمیلی را باندازه صاحبان آن زبان یاد بگیرم، مثل آنان حرف بزنم، و برای اینکه نشان بدهم که این زبان میتواند بدل بوسیله ابراز خشونت شود، آن روحیه عصیان علیه فقر و بدبختی را که از خانواده و اجتماعِ محیطم به ارث برده بودم، بزبان فارسی که صاحبان پدر مادردار آن مدام بآن میبالیدند تحمیل کردم. کوشیدم نشان دهم که این زبان تنها یک چیز کم دارد و آن خشونت و زمختی و دشنام و فحاشی و طنز و هجوی است که طبقه کارگر… در چنته دارد. اگر این خشونت، علنی شود، تمام ضابطههای سنجش زبان عوض میشود. زبان انتقاد من و تا حدودی زبان شعر من، عصیانی است علیه لطافت آسمانی نظم و نثر فارسی… پس هویت من در ابراز خشونت و شدت عمل و انتقاد من نهفته است؛ و برای اینکه حرفم به کرسی بنشیند، کوشیدم پس از تسلط بر زبان فارسی، روحیه خاص قومیام را بر آن تحمیل کنم… شلاقِ من در وسطِ مطبوعات فارسی، بزرگترین هدیه ایست که من به نقد و انتقاد معاصر تقدیم کرده ام. این شلاق رکن اساسیِ هویتِ من است»( 117-110: 1363. تاکیدها از من).
به جایِ سید جعفرِ پیشهوری، از رضا براهنی یاد کردیم! از موضعِ پانترکیستیِ مستتر در متن و لحنِ ستیزآمیز و قوممدارانهیِ آن که بگذریم، چهرهی یک استعمارزدهیِ زبانی نیز بهدرجاتی در متن پیداست که نباید از آن چشم پوشید، چراکه تجربهای مشترک برای بسیاری از ایرانیان است. هیجانِ هویتی براهنی را ما نیز دستکم چندبار تجربه کردهایم. قصهیِ براهنی به نوعی یادآورِ قصهیِ مواجهه یِ بوردیو با زبانِ فرانسه و مهمتر از آن کافکا با زبانِ آلمانی است. چنانچه دلوز( 1392:45)میگوید: « نه میشود ننوشت، نه میشود به آلمانی نوشت، نه میشود به زبانی جز آلمانی نوشت. ننوشتن ناممکن است، چراکه آگاهیِ ملی، حالا هرچقدر هم که مغشوش و سرکوفته، چیزی است که به ناچار از مسیرِ ادبیات میگذرد». انقطاعِ زبانِ رسمی-اداری از توده ها که دلوز از لنزِ کافکا آن را می بیند، هماره یک تمِ محوری در ادبیاتِ پسااستعماری بوده است. در مواجهه با یک زبانِ زورگو دو راه داریم: 1- به زبانِ مستعمره بنویسیم و 2- به زبانِ استعمار بنویسیم. به نظرما هریک از این تمهیدات در سطوحِ مختلفی از وضعیتِ استعماری کاربرد دارند. براهنی اما در وضعیتِ پارادوکسیکالی نسبت به هویتاش قرار دارد که به زعمِ ما ویژگیِ بسیاری از نخبگانِ ایرانی است. چگونه یک فارسیِ زمخت و خشن میتواند شاخصی باشد برایِ یک هویتِ ترکی؟ آیا تحریم و نفیِ آن زبان و نوشتن به ترکی تمهیدِ بهتری نیست؟ پس زبانِ ترکی این وسط چه میشود؟ فارسیِ خشن، از طرفی آب به آسیابِ دیگری ریختن است. ابداعی مطلوبِ فارسهایِ درراس و خشونتطلب است. اگر تا بحال با زبانِ لطیفِ فارسی سرکوب می کردند، زین پس زبانی مناسبِ اینکار را خواهند داشت. دکتر بهزادِ قادری روزی در کلاسِ ترجمهیِ شفاهی به دانشجویِ خود، محسنِ رافیِ مشهدی گفت: تن به استعمارِ زبانی نده و انگلیسی را با لهجهیِ مشهدیات حرف بزن. براهنی نیز، دستکم در متنِ فوق چنین الزام به فارسی نوشتنی را در خود حس میکند، اما در تشخیصِ علتِ آن به بیراهه میرود. کافکا اگر به آلمانی می نویسد، سودایِ آگاهیِ ملی دارد. براهنی اما در لحظهیِ نوشتنِ این متن نگاهی ذاتگرایانه به هویتِ خویش دارد و در همین دام است که میدانِ ادبی را به اشتباه میدانِ قدرت( نه به معنایِ فوکویی) میبیند، حال آنکه طرفهایِ نقدِ او در طلادرمس حتی مخالفانِ جدیِ حکومتاند. طلادرمس میتوانست به ترکی نوشته شود، به فارسی ترجمه شود، و این ترجمه بیشک انتقامِ بزرگتری میبود. نقلِ انتقام نیست، براهنی، در این لحظه از متن، نمیداند چرا به فارسی می نویسد. براهنی از اهمیتِ فارسی و غوغایِ رگهمندی در درونِ خود بیخبر است. آیا راهِ برخورد با وضعیتی استعماری، تسلط بر / افزودن به زبانِ استعماری است، یا تسلط بر آن به قصدِ اختلال در این قدرت و این زبان؟ براهنی در این رویکردِ به ظاهر هویتی زبانِ خودش را به فراموشی میسپارد و حواسش نیست. قصهیِ ما نیز در برزخ و وضعیتی مشابه پیش میرود، اما معتقدیم که در اکنونِ فارسی و نظر به آنکه فارسی زبانِ زندگی است، ترجیح، و فقط ترجیحِ من این استکه عوضِ تولیدِ یک زبانِ پرخاشگر از بطنِ فارسی، سرِ فارسی را بگیرم و بچرخانم به سمتِ تودههایم. خودِ زبانِ فارسی در سالِ 93 به حدِ کافی و حتی به افراط دارایِ خشونت هست. من روایتی فارسی میدهم از سوژههایی که قومیت در آنها در تردد است. سر باز میکند، خود را موجودی کمزور و نابجا و بیدلیل مییابد، و بعد بر میگردد به پستویِ ذهن، تا روزی دیگر و تا تلنگری دیگر. فارسی تنها داراییِ منِ شاعر است و علتِ طرحِ ادبیاتِ اقلیت در این مقال بههیچوجه غضبِ قومی نیست. و باز چنانکه هومی بابا میگوید« واقعیت و تجربه آوارهگی دقیقا در نقطه مقابلِ واقعیت و تجربه جداییطلبیِ قومی قرار دارد».
فقط به این دلیل است که، نه میشود به فارسی، نه میشود با غیر از فارسی. بهایندلیل است که فارسی زبانِ تمدنِ ماست. ماهیِ قومیت را هر وقت از آب بگیری تازه نیست، می میرد! گاهی به فردِ بورژوا فحشهایِ رکیکِ کارگری میدهند، گاهی همچون برشت در اُپرایِ سهپولی، یک کاراکترِ پرولتر را به سالنهایِ تئاترِ سرمایهدارها میبرند. ترکِ یک سالنِ تئاتر برایِ یک بورژوا پسندیده نیست. او باید رابطهاش را با هنر حفظ کند و لذا پرولتر را تا انتها تحمل میکند. من دیگر به کردی زندگی نمیکنم، بهاقتضا زندگی میکنم، در فرایندم و خوابهایِ بعضا سهزبانه میبینم. بهزعمِ من این فارسی است که در من موفق شده است، نه بخشِ خاصی از سخنورانِ آن ( حکومتِ فارسزبان)؛ من این واقعیت را پذیرفتهام. سودایِ من نوعی از فارسی است که خشن نیست، بل بازیگوش است و دقیق است و حواسش به همهیِ سخنوراناش هست. آمین!
فصل دوم: